وقتی تنهایی تا مغز استخوانت نفوذ می کنه تمام روز از درد به خودت می پیچی و در حالتی نیمه هوشیار ، شروع می کنی به هذیان گویی .
آنوقت نهایت محبت اطرافیان بهت اینه که بگن : حالت چطوره ؟
.
.
.
و تو آرام آرام اشک بریزی
نه از سر درد ، بلکه از سر " درد "
پ.ن:
اهل رو نوشتن نبودم ، اما هم این درد لعنتی امان بریده و هم خلوتی و خاک مرگی که اینجا پیچیده ، جسارت نوشتن داده /
* امروز اربعین است . یاد 88/8/8 افتادم . روزی که همه در شادی بودند و من باز هم در این تب وحشتناک تنهایی می سوختم و هذیان گویی می کردم .
امشب شب شهادت حضرت زهراست و من
یادمه تو اوح ناامیدی از خودم ، وقتی یاد حضرت مادر می کزدم و اشکم جاری می شد ، خدا رو شکر می کزدم بابت اینکه هنوز نعمت اشک را همراه دارم .امشب اما ناامید تر از قبل .
سنگ تر از همیشه .
خسته ام
خسته از خودم .
داشتم فکر می کردم که چقدر بد زندگی کردم .
خیلی بد
من باختم
خیلی چیزها رو
مسائلی هست که هر قدر هم بخواهی در مقابلشون خودت را بی خیال نشون بدی ؛ باز هم روحت را از درون مثل موریانه می خورند .
دلم یک تکیه گاه می خواد
یه کوه
که بتونم دلخوش باشم به بودنش
به
چقدر کم توقعم نسبت به همه دنیا
داغونم
خیلی داغون
قضیه ی قادری ها هم شد قوز بالا قوز
درباره این سایت